اومدن مارو بردن سرباز، سربازی های اون روز با الان خیلی فرق داشت.اون موقع ها 60 ماه باید خدمت میکردی تازه من ک جریمه هم شدم. من با حسین فهمیده همرزم بودم.
ی روز عراقی ها حمله کردن .همه کشته شدن.
حسین فهمیده ب من گفت: حسین مجبوریم اینکارو بکنیم، ی خورده از نارنجک هارو تو ب سیرابت ببند، ی خورده هم من.
گفتم باشه، ی کمر بند بستم ب کمرمو نارنجک هارو هم ب اون بستم.
ب اون عقب نگاه کردم دیدم فقط دو تا تانک داره میاد.
دویدم ب سمت یکی از تانک ها.
خودمو انداختم زیرش.
تانک ترکید رفت هوا.داشتم بهش نیگا میکردم ک تو هوا میچرخید...
حاا اینطوری نیس ک بگم هیچیم نشدا ی خورده شکمم داغ شد. چون ادم هیچوقت نباید دروغ بگه.
بلند شدم دویدم ب سمت حسین فهمیده. بهش گفتم حسین، من رفتم حالا تو برو اون یکی رو بترکون.
با تعجب بهم نگا میکرد گفت تو چیزیت نمیشه؟؟؟ گفتم ن بابا. گفت باشه منم میرم.
گفتم اره برو تا برگردی من اینجا میخوابم. نارنجک هاشو بست ب کمرشو رفت. منم گرفتم خوابیدم.
بعد ی خورده وقت دیدم ی صدایی اومد از جام بلند شدم دیدم تانک ترکید. رفتم حسین فهمیده رو بیارم دیدم تیکه تیکه شده.
از اون موقع فهمیدم بدنم در برابر نارنجک هم مقوامت داره.